همانطور که دیوید گیلمور از احاطه شدن توسط شب میخواند، ارامشی رخوت الود احاطه ام کرده است. بی قراری دستی بر شانه ام میزند و میگریزد. من که متولد شده ی اضطرابم. پس چند دقیقه ای ساعت را نه، خودم را جلو میکشم. این عجله کذایی را میخواهم که بیامانم کند و به جلو تر هلم بدهد تا به هتل نوجوان های بازنشسته برسم. هنوز عاشق نشده و دست ها بی چروک، فروغ چشم هایم گم شده است.
وقتی مسافران ادرس زندگی را میپرسند، با انگشت اتهام به جاذبه اشاره میکنم. جا به جایی قطب های مغناطیسی زمین را بهانه میسازم تا بگویم هیچ چیز همیشگی نیست. از زمین انصراف بده. من که از طبیعت سبز، کاموا میگیرم و پا به پای کیهان داستان میبافم.
ابر ها ابرند و مرده ها در خاک با مردگی شان به اطلسی ها عطر میبخشند. ادم هم گاهی لا به لای نمره گرفتن زندگی هم میکند. مریم گفت این امتحان را تجدید خواهد شد. منی که نمره ی کامل را گرفته بودم از درخت برگ میچیدم و با خود میگفتم سخت نگیر. ستاره های قطبی هم گاهی اوقات اشتباه میکنند.
کمتر و کمتر حرف میزنم. شنیدن صدای خودم برایم غریب است. لبخند میزنم، شانه بالا میاندازم یا چشم در کاسه میچرخانم. هر چیزی بهتر از حرف زدن است. مگر انکه هیولایی در پاریس گوش بدهد و یا یک گربه. طناب های وابستگی خیلی وقت است از من گسسته شده اند. وابستگی ای نیست و وداع اسان است. میز بازی را ترک میکنم.